چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۴

برای امروز دو تا داستان می‌خواهم تعریف کنم

داستان اول : یکی بود می‌خواست رییس‌جمهور بشه. ولی خب هیچ کاری نمی‌کرد. همه‌ی رقیباش وب‌سایت زده بودند و اون هنوز هیچ کار نکرده بود. یک روز دید هوا دیگه خیلی پَسه. رفت وب‌سایت امروز رو برداشت لگوی بالایش را عوض کرد و چند تا خبر هم از این ور اون ور کپی پیست کرد گذاشت تو وب‌سایت. یک چند روز گذشت دید بابا این وب‌سایتی که داره خیلی در ِ پیتیِ ِ. هیچ‌کی بهش سر نمی‌زنه. انداختش اونور و به یکی گفت براش یک وب‌سایت درست و حسابی درست کنه. وب‌سایت جدید وسطاش بود که یک دفعه نوروز اومد. تو هولِ عید در حالی که وب‌سایت هنوز بیشتر جاهاش کار نمی‌کرد راهش انداختند. حالا هم دارند کم‌کم بقیه‌ی قسمتاش را تکمیل می‌کنند.

بقيه داستان اول از رامین: ... اما پيش از آنکه بقيه‌ی قسمت‌هايش را تکميل کنند، اين وب‌سايتِ جديد هم پس از تنها سه روز بر اثر Bandwidth Limit Exceeded از کار افتاد ! ...

داستان دوم : یک دِهی بود پشت شهر ما. هر سال باران می‌آمد سیل می‌شد و همه چی خراب می‌شد. هیچ کس هم هیچ کاری نمی‌کرد. یک شب کدخدا ترسید که مقامات از بالا بیان بندازنش بیرون، تصمیم گرفت سد درست کند. با یک کم آجر و گِل یک شبه سد درست کردند. پس فرداش که باران آمد سیل اومد سد را با خودش برد! بعد کدخدا دید که مثه این که مجبور ِ یک سد آدمیزادی درست کنه. شروع کرد به چند تا دکتر مهندس سپرد که سد درست کنند. اینا هم داشتند کار می‌کردند که وسطای کار خبر رسید شاه داره میاد اونورا بازدید. کدخدا گفت که سد، نیمه‌کاره هم هست باید افتتاح بشود. با چسب و تُف سد را بستند تا جلوی شاه بتونن سد را افتتاح کنن. حالا از اون موقع هم دارند خرده خرد سدی که افتتاح شده را درستش کنند. سالِ دیگه که بارون بیاید خدا می‌دانه چه بلایی سر ِ سد میاد!