جمعه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۴
میکونوس یادتان هست؟ بعدش وزارت اطلاعات یک دخترخانم ِ خوشگل را پیدا کرد که برود سراغ ِ یک بازرگانِ آلمانی به نام هوفر. خلاصه این که هوفر این طوری گروگانِ ایرانیها شد در مقابل ِ مامور اطلاعات ایران که در زندانِ آلمانها بود. بعد هم میگویند آلمانها یک دخترخانم خوشگل ِ دیگر را پیدا کردند و این بار فرستاتند سراغ ِ یکی از نمایندگانِ وقت مجلس ِ شورایِ اسلامی. همهی این گندکاریها هم سر ِ یک روز حل شد. هوفر یک روز پس از آزادیِ مامور ِ ایرانی از زندانهایِ آلمان، آزاد شد!
ماجرایِ آقایِ دکتر اعظم هم بدجوری آدم را یادِ این طعمههای خوشگل میاندازد. داستان اگر این جوری که من فکر میکنم باشد از همهیِ سناریوهایِ دیگر جذابتر است. فقط گیرش انتهای داستان است که یک کم مبهم است. فعلا تعطیلات تمام شود ببینیم شغل ِ پوششی آقایِ اعظم بقالی بوده یا آرایشگری. اگر هم داستان درست نباشد ارزش تبدیل شدن به یک فیلمنامهی جذاب پلیسی را دارد.
پ.ن : مثل این که من دوباره منظورم را خوب نگفتم. ماجرا یک خرده مشکوک است. ولی خب فکر نمیکنم طرف تمام این داستانها را سرهم کرده که پناهندگی بگیرد. یعنی همان طور که خودش در مصاحبه با بیبیسی گفته این جور پناهندگی گرفتن خیلی گرفتاریش زیاد است. تئوریِ بنده که شاید احتمالش هم خیلی خیلی کم باشد این است که جناب دکتر مامور اطلاعات است و برای همین است که کاناداییها داستان را باور کردند. یک آدم ِ معمولی که نمیتواند سازمان امنیت کانادا را سر ِکار بگزارد. البته بماند که این کنفرانس مطبوعاتی ِ اخیر هم هیچ ربطی به دولتِ کانادا نداشت و کار ِ استفان هاشمی و وکلایش بود. حالا اگر دولت ایران بتواند به راحتی ثابت کند که این طرف اصلا دکتر نیست، میتواند آبروی کانادا را ببرد و کلی امتیاز کسب کند. و این است داستانِ من!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
1 comments:
salam, halashod! babakhshid vaght nashod dafeye ghabli ke in posteto khundam (ghable p.n.) fohsh bedam. hala migam mazerat ke mikhastam fohsh bedam.
ارسال یک نظر