سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۳

سر ِ راهِ رفتن به خانه، گدایی هست که هر روز پیدایش می‌شود. می‌آید طرفم و می‌گوید که از مترو یا به قول این‌جایی‌ها ساب‌وی جامانده است. ۲۵ سِنت می‌خواهد تا بلیتی بخرد، سوار قطار شود و به خانه‌اش برود.

این داستان را هر روز برایِ من و هر که از کنارش رد می‌شود تعریف می‌کند. این داستان نه فقط داستانِ او که داستانِ تکراریِ همه‌ی گداهای این‌جاست. برایشان مهم نیست که کسی باور نمی‌کند. گدا که به این چیزها نمی‌اندیشد، که اگر می‌اندیشید دیگر این حال و روز را نداشت.

حکایت، حکایتِ دادگستریِ ما و داستانِ توبه‌نامه‌هاست. داستانِ تکراری‌ِ همین گدایِ سر کوچه.