سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۳

مدت‌ها بود کسی به اندازه‌ی راننده‌ی افغانی‌ای که دیروز سوار تاکسی‌اش شدیم از جمهوری اسلامی و بنیانگذارش دفاع نکرده بود. اهل قندهار بود و زمان جنگ پنج سالی را در ایران گذرانده بود. به قول خودش اول از افغانستان به کثیفستان (‌پاکستان)‌ رفته بود و بعد آمده بود به ایران. در اصفهان شده بود راننده‌ی تریلی و برای همین خیلی از جاهای ایران را سر زده بود. می‌گفت سالی یک ماه هم به جبهه بار می‌بُرد و برای این کار ۱۵ هزار تومان می‌گرفت. از زندگی‌اش در ایران خیلی راضی بود. بعد هم رفته بود جِرمنی و هلند و بعد آمریکا و دو سالی هم بود که در کاناداست. نگران بچه‌هایش بود که در کانادا کالچر را دارند از دست می‌دهند. می‌گفت این‌جایی‌ها که کالچر ندارند. صبح می‌روی سرِ کار و شب برمی‌گردی خانه و می‌خوابی و فردا هم دوباره همین کار از اول.
دغدغه‌اش استقلال بود. می‌گفت همه‌ی این‌ها که در افغانستان آمده‌اند سرکار آمریکایی‌اند. از خمینی تعریف می‌کرد که اگر مجبور کرد زن‌ها موهایشان را بپوشانند ولی خب لااقل ایرانی بود. می‌گفت زمان شاه گندم ایران از کانادا می‌آمد و خمینی که آمد گفت گندم و برنجمان را خودمان بکاریم. تعریف می‌کرد از این که به روستاها تراکتور می‌برد.
حیف نپرسیدم کانادا چه می‌کند؟